داستان سوره كوثر

سخنان ائمه در مورد زندگي

سه شنبه ۲۵ شهریور ۰۴

داستان سوره كوثر

۲۰ بازديد

كي بود يكي نبود

درزمانهاي خيلي خيلي قديم يه مردي زندگي ميكرد كه اسمش محمد بود و پيامبر مردم بود

بچها حضرت محمد خيلي مهربون بود و خدا هم خيلي دوسش داشت

پيامبر اون زمان بچه اي نداشت

يه همسايه ي بدجنسي داشت به اسم شانعكه

شانعكه يچهاي زيادي داشت و هميشه جلو راه پيامبر مي ايستاد و اونو مسخره ميكرد و ميگفت

پيامبر تو ابتري تو بچه نداري ولي من كلي بچه دارم

پيامبر از شانعكه دلخور نميشد چون ميدونست خدا پيامبرو فراموش نكرده و بهش كمك ميكنه

تو يكي از روزها خدا يه بچه به پيامبر داد كه اسمشو گذاشتن ابراهيم

اما بچهاي عزيزم ابراهيم تو بچگي مريض ميشه و چون حالش خيلي بد ميشه نميتونه زنده بمونه و ميره پيش خدا

شانعكه دوباره خوشحال ميشه و دوباره سر راه مسجد رفتن پيامبر يا بازار رفتنش جلوشو ميگيره و همش مسخره ميكنه پيامبرو

پيامبرم هميشه با خدا رازو نياز ميكنه و دعا ميخونه و از خدا صبر ميخواد و اينكه يه بچه به پيامبر بده

تااينكه يكي از روزهافرشتهاي خدا اومدن پيش پيامبر و بهش گفتن

اي پيامبر خدا به تو يك دختر اعتينا ميكنه و تو بايد فصله كني و ونهر كني ((يني نماز بخوني و شتر قرباني كني در راه خدا))

پيامبرم قبول ميكنه و به پاس تشكر از خدا براي فرزندش نماز شكر بجا مياره و شتر قرباني ميكنه

اسم دختر پيامبر كوثر هست

كوثر همون حضرت فاطمه هست كه روز مادرو در اون روز نامگذاري كردن

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.