هستي از پنجره وحي

سخنان ائمه در مورد زندگي

سه شنبه ۲۵ شهریور ۰۴

بخشش حضرت علي (ع)

۲۱ بازديد

امير المومنين (عليه السلام) براي انجام كاري وارد مكه شد، ديد يك عرب بياباني به پرده هاي كعبه چسبيده و مي گويد:
اي خدايي كه مكان نداري و هيچ مكاني از او خالي نيست و جايي او را در بر نگرفته، به اين عرب چهار هزار درهم روزي ده.
رواي گفت: امام (عليه السلام) جلو رفت و فرمود: اي اعرابي چه مي گويي؟
گفت: شما كي هستي؟ فرمود: من علي بن ابي طالب (عليه السلام) هستم.
عرب گفت: شما همان كسي هستي كه حاجت مرا ادا مي كني.
فرمود: حاجتت چيست؟
گفت: يك هزار درهم مي خواهم كه مهر همسرم كنم و يك هزار درهم مي خواهم قرضم را ادا كنم و يك هزار درهم مي خواهم تا خانه بخرم و يك هزار درهم مي خواهم تا با آن زندگي كنم؟
امام (عليه السلام) فرمود: انصاف خوبي داري هر وقت به مدينه الرسول (صلي الله عليه و آله) آمدي، خانه مرا پيدا كن، اعرابي پس از يك هفته از مكه خارج و به مدينه رفت، در شهر مدينه صدا زد چه كسي مرا به خانه علي (عليه السلام) هدايت مي كند؟ امام حسن (عليه السلام) او را ديد و فرمود: من تو را به خانه علي (عليه السلام) مي برم. اعرابي پرسيد: پدر تو كيست؟
فرمود: علي (عليه السلام). مادرت كيست؟ فرمود: فاطمه زهرا (عليه السلام) سرور زنان جهان. پرسيد: جدت كيست؟ فرمود: پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله).
پرسيد: جده ات كيست؟ فرمود: خديجه. پرسيد: برادرت كيست؟ فرمود: حسين (عليه السلام)،
گفت: همه دنيا از تو است، نزد علي (عليه السلام) برو و بگو. به اعرابي اي كه در مكه وعده دادي اكنون بر در خانه ات آمده، رواي گفت: امام (عليه السلام) بيرون آمد و در صدد رفع نياز اعرابي بر آمد و سلمان را خواست و به او فرمود: اي سلمان، باغي را كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) براي من غرس كرده؛ به خريداران عرضه كن، سلمان نيز به بازار رفت و باغ را به دوازده هزار درهم فروخت خدمت امام (عليه السلام) آورد و اعرابي را هم احضار نمود، امام (عليه السلام) چهار هزار درهم به او داد و چهل درهم ديگر براي خرج راه به او عطا كرد، خبر فروش باغ به فقراي مدينه رسيد و اطراف امام (عليه السلام) جمع شدند، حضرت مشت را پر مي كرد و به آنها مي داد، تا جايي كه يك درهم باقي نماند و بعد وارد منزل شد، حضرت فاطمه پرسيد: يابن عم باغ اهدايي پدرم را فروختي؟
فرمود: بلي به چيزي بهتر از دنيا و آخرت آن را فروختم؟
حضرت فاطمه (عليه السلام) گفت: خدا جزاي خير به تو دهد، و سپس اضافه نمود، من و بچه ها گرسنه ايم؟ و حتما شما هم مثل ما گرسنه هستي؟ امام براي تهيه چيزي از منزل خارج شد، تا شايد پولي از كسي قرض كند و صرف عيال نمايد، در اين اثنا پيامبر (صلي الله عليه و آله) بر حضرت فاطمه وارد شد و از او سراغ علي (عليه السلام) را گرفت؟ و فرمود: اين درهمها را بگير و هنگامي كه فرزند عمويم علي (عليه السلام) بازگشت، آنها را به او بده تا غذايي براي شما تهيه كند؟!
پيامبر (صلي الله عليه و آله) از منزل خارج شد و علي (عليه السلام) بازگشت و فرمود: بوي خوشي به مشامم مي رسد، آيا فرزند عمويم به اينجا وارد شدند؟
فاطمه (عليها السلام) گفت: آري، آنگاه درهمها را كه هفت درهم سنگي بود، به امام (عليه السلام) داد و گفتار پيامبر (صلي الله عليه و آله) را به اطلاع امام (عليه السلام) رساند.
امام (عليه السلام) همراه فرزند برومندش، حسن (عليه السلام) به بازار رفت، مردي را ديدند، ايستاده و مي گويد: چه كسي به من قرض الحسنه مي دهد؟ امام (عليه السلام) به فرزندش فرمود: آيا درهمها را به او بدهيم؟ عرضه داشت: آري پدر جان، امام درهمها را به او داد و براي گرفتن وام راهي خانه شخصي شد، در راه اعرابي اي را با شتري (ناقه) ديد اعرابي گفت: اين شتر را از من بخر؟
فرمود: بهاي آن را همراه ندارم؟ اعرابي گفت: مهلت مي دهم؟
فرمود: به چند درهم آن را مي فروشي؟ گفت: به يكصد درهم، امام (عليه السلام) و فرزندش، شتر را خريدند مقداري راه رفتند و عربي ديگر را ديدند، عرب گفت: يا علي (عليه السلام) شتر را مي فروشي؟
فرمود: براي چكاري مي خواهي؟ عرضه داشت: مي خواهم در نخستين جهاد ابن عمت شركت كنم؟
فرمود: اگر قبول كني آن را رايگان به تو مي دهم؟
اعرابي گفت: بهاي آن را دادم، قيمت را معلوم كن؟ فرمود: به يكصد درهم مي فروشم؟ اعرابي گفت: من يكصد و هفتاد درهم به تو مي دهم، آنگاه امام به فرزندش گفت: درهمها را بگير و شتر را به او بده.
امام به فرزندش فرمود: يكصد درهم را به اعرابي مي دهيم كه شتر را به ما فروخت و هفتاد درهم آن را براي مايحتاج مصرف مي كنيم.
امام (عليه السلام) مي فرمايد: به دنبال عرب رفتم تا يكصد درهم را به او بدهم در راه پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) را در جايي ديدم كه هرگز به آنجا نمي آمدند.
پيامبر با لبخندي نگاهي به من كرد و فرمود: مي خواهي عربي كه شتر را به تو فروخته پيدا كني؟ گفتم: بلي پدر و مادرم فدايت باد، فرمود: اي ابوالحسن (عليه السلام) كسي كه شتر را به تو فروخت، جبرئيل بود و كسي كه آن را از تو خريد، ميكائيل بود و شتر (ناقه) هم از شتران بهشتي و درهمها هم از سوي خداي جهانيان، رسيده است

گردنبد پر بركت

۲۰ بازديد

روزي پيامبر (ص) در مسجد نشسته بودند. عرب باديه نشيني وارد شد و گفت: « اي رسول خدا (ص)! من گرسنه ام، لباس مناسبي ندارم، پولي هم ندارم و مقروض نيز هستم، كمكم كنيد.» پيامبر (ص) فرموند:« اكنون چيزي ندارم. » سپس به بلال فرمودند:« اين مرد را به خانه دخترم، فاطمه (س) ببر و به دخترم بگو كه پدرت او را فرستاده است.»

بلال آمد و داستان را خدمت حضرت زهرا (س) عرضه داشت. حضرت نيز در خانه چيزي نداشتند ولي، گردنبند خود را كه هدية دختر حمزة بن عبدالمطّلب بود باز كردند و به بلال دادند و فرمودند:« اين گردنبند را به پدرم بده تا مشكل را حل كنند.» بلال بازگشت و امانتي را تحويل پيامبر (ص) داد. رسول خدا (ص) فرمودند:« هر كس اين گردنبند را بخرد، بهشت را براي او تضمين مي كنم.» عمار ياسر آن را خريد و سائل را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر ميزان قرض به او پول داد. سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت:« اين گردنبند را به خانه رسول خدا (ص) مي بري و مي گويي كه هديه است. تو را نيز به آن حضرت بخشيدم.»

غلام نزد پيامبر (ص) رفت. گردنبند را به ايشان داد و جريان را برايشان شرح داد. پيامبر (ص) نيز غلام و گردن بند را بهحضرت فاطمه (س) بخشيدند.
غلام نزد حضرت زهرا (س) رفت. گردنبند را به حضرت داد و جريان را براي ايشان بيان فرمود. حضرت فرموند:« من نيز تو را در راه رضاي خدا آزاد كردم.» غلام خنديد.
حضرت راز خنده غلام را سوال كردند. و غلام پاسخ داد:« اي دختر پيامبر (ص) بركت اين گردن بند مرا به شادي آورد، چون گرسنه‌اي را سير كرد، برهنه‌اي را پوشاند، فقيري را غني نمود، پياده‌اي را سوار نمود، بنده‌اي را آزاد كرد و عاقبت هم به سوي صاحب خود بازگشت.»

حجاب حضرت فاطمه زهرا (س)

۲۲ بازديد

 كسى كه نابينا بود از حضرت فاطمه (س) اذن ورود به منزل گرفت. ايشان احتجاب كردند. پيامبر (ص) به دختر گراميشان فرمودند:« براى چه خود را از فرد نابينائى پوشاندى؟» ايشان عرض كردند: « اگر او مرا نبيند، من او را مى‏بينم و بويش را استشمام مى‏كنم.» پيامبر فرمود:« شهادت مى‏دهم كه تو پاره تن من هستى.»

مورخ خبر داده است اين خبر            كه آن فاطمه دخت خير البشر
ز مهمان كورى تحجب نمود              بديدش پيمبر تعجب نمود
بفرمود كى دختر نيك‏خو                   ز چيست احتجابت ز كورى بگو
بگفتا گر اين مرد كور است ليك          مَنَش نيستم كور اى نيك نيك‏
نه بيند مرا او به بينم مَنَش                چرا چشمم افتد به حجم تنش‏
علاوه بر آن بوى زنها مدام               بهر مرد بيگانه باشد حرام‏