شب عروسي فاطمه بود. او در خانه يك پيراهن ساده داشت. پدر برايش يك پيراهن نو آورد. فاطمه به آن نگاه كرد. پارچه ي نرم و لطيفي داشت. آن را كنار گذاشت تا چند لحظه بعد بپوشد. حضرت محمد(ص) به اتاق مردها رفت. اتاق فاطمه نزديك در حياط بود. در زدند.
-چه كسي در مي زند؟
-يك نفر در را باز كند.
يكي از زن ها در را باز كرد. زني با صداي شكسته اش گفت:« من فقيرم و لباسي ندارم كه به تن كنم.»
فاطمه(س) وقتي صداي زن فقير را شنيد، گوشه ي در اتاق را باز كرد. زن فقير گفت:« از خانه ي رسول خدا يك لباس كهنه مي خواهم تا به تن كنم.»
دل فاطمه(س) به درد آمد. نگاهش اول به پيراهن نو افتاد؛ بعد به پيراهن ساده اي كه در تنش بود. فكر كرد كدام يك را بدهد. پيراهن نو براي عروسي اش بود. ياد آيه اي در قرآن افتاد كه مي گفت:« هرگز به نيكي نمي رسيد، مگر اين كه چيزي را كه دوست داريد( به فقيران) ببخشيد.»
فاطمه(س) فوري پيراهن نو را برداشت. پشت در رفت و با مهرباني، آن را به زن فقير داد.
زن فقير خنديد. صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا كرد. بعد با خوش حالي زياد از آن جا رفت.
وقتي خبر به حضرت محمد(ص) و حضرت علي(ع) رسيد، آن ها از كار فاطمه(س) خوش حال شدند. طولي نكشيد كه جبرييل-فرشته ي بزرگ خدا- به خانه ي حضرت محمد(ص) آمد. خانه بوي بهشت گرفت. او پيراهن سبز و زيبايي جلوي حضرت گذاشت و گفت:« اي رسول خدا! خداوند به تو سلام رساند و به من فرمان داد تا به فاطمه سلام برسانم و اين لباس سبز بهشتي را براي او بياورم.»
وقتي نگاه فاطمه به پيراهن سبز بهشتي افتاد گريه كرد. عطر بهشتي پيراهن، خيلي زود، زن ها را به اتاق فاطمه (س) كشاند.